تازه کار!



هم خودم و هم خودش خوب می دانستیم که دوستش دارم و حس خوب و عاشقانه ای در وجودم برایش موج میزد.   

اما پس از مدتی نچندان کوتاه قول های خودش را هم فراموش کرد حرف هایش، علاقه اش احساسش و عشقی که در قلبش همگام شده بود.

نمیدانم این دم آخری از چه کسی طلبکار بود  یا میخواست با چه کسی بی حساب شود  

که در یکی از پست های اینستاگرامش نوشته بود  مجبور نیستیم کسانی که دوستمون دارند رو دوست داشته باشیم"

فرض میگیریم مخاطب حرفش من بودم.    اگر من در شرایط او بودم شاید هم واقعا همچین تصوری میکردم.  

من هم باید باور میکردم که او مرا هم دوست نداشته است. 

دوست داشتن او شرایطی در بر داشت اگر اجازه اش میدادند دوستم داشت و چون اجازه ی دوست داشتن را نداشت  پس نمیتوانست که دوستم داشته باشد  اصلا حق داشت که نتواند.     مرا چه به عشق و دوست داشتن اجباری  باورکن تو مجبور نبودی که دوستم داشته باشی"   احساساتت را که مینوشتی در وبلاگی مخفی و دور از چشم من.   و هر واکنشت به کارهای من  باعث شده بود که باور کنم  که دوست داشتن و احساست به من تخیلی نیست و کاملا واقعیست!" 

انکار کردی*

 


تو میخواهی

کور باشم و نبینمت

کر باشم و چیزی از تو و راجب تو را نشنوم

احمقانه فکر کنم که هیچوقت عاشق نشدی

تصمیم جاهلانه ای هم ندارم

سوالی از این که چرا نیستی و نمیخواهی باشی و .   ندارم.

قانعم کردی که بیش ازین نخواستی و نمیخواهی باشی چون حتی توانش را هم در خود نمیبینی!

 

و اما سوال من اینست:

تو را چه کسی قانع کرد که اینگونه باشی!؟

 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فلاشینگ پارامیس اتاق فکر روانشناسی حانیه صمانی موسسه حقوقی میزان صدر پارسه مدرسه, خانه دوم هر دانش آموز علیرضا نامی @ Fun Club! زندگی پاییزی کتابخانه عمومی «فیروز تشکری» نوجه ده فروشگاه دنیای نگین بحران چهارم آل یاسین